
زهرا کرد روزنامهنگار و پرستار
جنگنامه یک پرستار
«قسمت دوم»
این روزها با دو کوله راهی بیمارستان میشوم. دوربین و لپتاپ را که تنها دارایی ارزشمندم هستند، بههمراه تعدادی کتاب و دفتر و کاغذ در یک کوله میگذارم. در کوله دیگر هم چند تکه لباس و مقداری وسایل شخصی و خوراکی قرار میدهم؛ چون ممکن است حدفاصل رسیدن به بیمارستان زمینگیرشوم یا دیگر امکان بازگشت به منزل را نداشته باشم. هر روزی که برای شیفت بیرون میآیم، از خانه کوچک استیجاریام عکس میاندازم؛ زیرا در بحبوحه جنگ، امیدی به دیدن و زیستن مجدد در این کاشانه ۵۰متری ندارم. اگر مردمی که از تهران رفتند، یکبار با خانهشان خداحافظی کرده و عکس گرفته باشند، من هر روزی که از خانه بیرون میروم این مراسم را تکرار میکنم. حتماً کتانی و لباس راحت میپوشم. چون ممکن است هر لحظه انفجاری رخ دهد و نیاز به دویدن و پناه گرفتن باشد. عروسک کودکیام را هم همراهم میبرم؛ تنها عضوی از خانواده که این روزهای تلخ و سیاه همراهم است. چالش بعدی پیدا کردن ماشین برای رفتن به بیمارستان است.
حرکت اتوبوسهای ناوگان عمومی کند شده و نمیدانم بموقع میرسم یا نه. سیستمهای مکانیابی مختل شده و اگر تاکسی اینترنتی پیدا شود، عمدتاً در فاصله دوری از من است. هزینه چندبرابرش را بازگو نمیکنم. مجبورم دقایق طولانی در خیابان خلوت و آرام منتظر بمانم. سکوت در هنگامه جنگ رعبآور است. بهجز من و چند تبعه در خیابان، پرندگان هستند که شاهد این دقایقاند. سیستم بانکی کند شده و اغلب امکان پرداخت اینترنتی هزینه وجود ندارد. بعد از مدتها پول نقد به کیفم بازگشته و هزینه تاکسی را نقدی پرداخت میکنم. پس از گذر از این چند خان به بیمارستان غمزده و خلوت میرسم. جنگ هنوز به شلوغی و ازدحام بیمارستانی نرسیده است. تعدادی از همکاران شیفت قبل در حال انتقال اخبار جنگ هستند که خب خوشحالی سفیهانهشان از انفجار فلان نقطه از کشور، خان سختی از شروع کارم است. در حالی به سراغ بیماران میروم که آسمان تهران را نه دود همیشگی اتومبیلها که دود موشک در بر گرفته است. هشت سال کار کردن در بخش ویژه، نگرش درک زندگی در لحظه را به من بیدار کرده است. بهکرات دیدهام که بیمار دمی هست و ساعتی دیگر در سردخانه است. این روزها در هنگامه جنگ، زندگی در لحظه بهشکل دیگری خودش را به من نشان میدهد. خیابان و ساختمانی هست و دیگر نیست. شهر و محلهای هست و شاید نباشد…